آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

❀ღآویناღ❀

کمک یا برعکسش ....

ما هر وقت خواستیم کاری بکنیم امکان نداره این وروجک خودشو قاطی نکنه. البته بد نیست ولی باعث میشه کارم چند برابر بشه. دیشب بعد از افطار خواستم میز رو تمیز کنم شیشه پاکن رو گذاشتم رو میز و رفتم که روزنامه بیارم. در همین حین تلفن زنگ خورد و مشغول صحبت شدم. بعد که اومدم به کارم برسم، دیدم موش موشی مامان خودش روزنامه آورده و ضمن مزه کردن شیشه پاک کن، یه مقدار روی میز رو تمیز که چه عرض کنم حالااااااااااااااا  تمیز کرده. ضمنا نصف شیشه پاک کن رو روی میز خالی کرده   منم یه مقدار کثیف کاریهاشو تمیز کرده و قسمت آب پاش بطری رو بستم و به عکس گرفتن مشغول شدم حالا وقتی بزرگ شد بهم میگه: ببین چه میزتو برق انداختم! چرا از من کار میکشیدی؟...
29 تير 1392

این فقط ظاهر آویناست

دخملم برای رفتن به سالگرد ازدواج خاله الهام آماده شده ظاهرا دختر آروم و مهربونیه. مگه نه؟ ولی آخر شب نظر همه چیز دیگه ای بود دلیلشم اینجاست: وبلاگ علیرضا پست من و آوینا و سالگرد ازدواج http://alirezanoori.niniweblog.com   ...
23 تير 1392

ترس از سایه

هفته قبل یکشب با خاله مریم به پارک ارم رفتیم در حال قدم زدن کنار دریاچه بودیم که متوجه شدیم آوینا داره جیغ میزنه و بالا و پایین می پره. آوینا متوجه سایه اش روی زمین شده بود و اینکه به پاش چسبیده بود مرتب پاهاشو بلند میکرد که از سایه ش جدا شه ولی تا روی زمین میذاشت بخاطر اینکه سایه به پاش می چسبید داد میزد. جاتون خالی حسابی خندیدیم. خاله مریم براش توضیح داد و بهش نشون داد ما همه سایه داریم ولی تا آخر شب آوینا همچنان با سایه ش مشکل داشت عکس بالایی بدون فلش بود ولی عکس پایینی که داره آوینا بالا و پایین میپره با فلشه واسه همین سایه ش دیده نمیشه الهی فدای دخمل نازنازیم بشم خوشگل مامانی دوستت دارم ...
16 تير 1392

گلهای اطلسی

هفته قبل که عزیز جون و خانواده خاله مریم خونه ما بودند رفتیم پارک ملت به امید اینکه لاله های زیبای اونجا رو ببینیم ولی خبری از لاله ها نبود و بجای اون  گل های اطلسی زیبا بودند که عطر خوشی هم داشت     خاله الهام جات خیلی خالی بود ...
10 تير 1392

آوینا شویی

امروز بعد از اینکه مامانم لباسا رو از ماشین لباسشویی درآورد. من تصمیم گرفتم خودمو بشویم ولی به هر طریقی عمل کردم داخل ماشین جا نشدم اول با پا امتحان کردم بعد با سر امتحان کردم مامانم مثل فضولا بالای سرم ایستاده و دوربینم دستشه مامان جون خسته نشی حداقل یه پیشنهاد بده به پیشنهاد مامان با باسن امتحان کردم حالا باید در رو ببندم ای وای بازم جا نشدم چه خنده بازاری! مامانم میگه: الهی فدای دخملم بشم ماشااله بزرگ شده (نمیدونم در این لحظه مامانم منو با چی قیاس کرد که فهمید بزرگ شدم) ...
7 تير 1392
1